تقدیم به تنها عشق زندگی ام(عشق ممنوع)

نمیدانستم عشق ممنوع یعنی چه.......

گاهی دست اتفاق را می گیرم که نیفتد

وگاهی بالشم راپرازشعرهای تازه می کنم تا خواب تو راببینم

گاهی خواب هایم آنقدر آشفته اندکه نفس روباها را روی پیراهنم حس میکنم ودکمه ها را به رنگ جدایی می بینم

وگاهی خواب هایم آنقدر آرام و شفافند که وقتی چشم می گشایم

 جای پای تو روی فرش راه می رود و کتاب هایم را که ورق می زنم عطر تو مشامم را پر می کند

یک روز آنقدر دور و ناپیدایی که نشان تو را از هیچکس نمی توانم بپرسم

و روز دیگر آنقدر نزدیک وپیدایی که بی آنکه پلک هایم را باز کنم ،تو رامیبینم

احساس می کنم همه قطار ها به سوی تو می آیند

پرستوهابرای تو آوازمی خوانند

و چراغ های آبادی برای تو روشن می شوند

نمی دانم گنجشک ها تاکی با کاج ها دوست خواهند بود
 
و من چند بار دیگر در زمستان به دنیا خواهم آمد

آیا کسی بعد ازمن شعرهایم را برایت خواهد خواند ؟

آیا دستی کلمه های عاشق را روی پیراهنت گلدوزی خواد کرد؟

گاهی آنقدر عاشقم که دلم برای ترانه کوتاهی که در باران خواندی تنگ می شود

و دوست دارم نام تو را بر سینه درختانی که هنوز بالغ نشده اند حک کنم

وگاهی آنقدر سردم که شکوفه ها را در باد رها می کنم و دراتاقی از برف به خواب می روم

گاهی آنقدر شاعرم که دوست دارم تا قیامت زیر باران بایستم و برای پروانه های خشک شده گریه کنم

و گاهی آنقدر سنگم که دلم برای چشم های تو تنگ نمی شود و بوسه هایم را در دفترچه خاطراتم پنهان می کنم

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:گاهی,لحظات عاشقانه,ساعت8:21 قبل از ظهرتوسط الناز تنهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا | |